لحظه ی خوب با تو بودن
نمی دانم دلم چرا دلتنگ است
نمی دانم چرا قلبم بهانه ی تو را میگیرد
ولی میدانم من دلتنگ گرمای نفسهایت هستم که بر روی گونه ام احساس می کردم
هنوز هم عطر تنت را در فضای اتاقم به مشامم می رسد
این لحظه های ناب با تو بودن زیباترین رویای شیرین عشقمان است
دستانت را در دستان من می گذاشتی و من با گرمای دستانت آرام می شدم
و سر بردوش شانه هایت می گذاشتم
و فارق ازهر غم و غصه به حرارت عشق وجودمان فکر می کردیم
تا کی باید انتظار بکشم که این لحظه های زیبای در آغوش گرفتن دوباره ی تو
را احساس کنم
تا کی این جدایی به پایان می رسد
تا کی قصه ی عاشقی ما به خوشبختی می رسد
تو آنجا دور از من هستی و من اینجا در غربت
می دانم روزی این انتظار به سر می رسد
و تو دنیای من می شوی و من همه ی دنیای تو
جدایی تلخ
دیگر چشمهای من به تو حسی ندارد
دیگر دستهایم دستهای تورا نمی خواهد
ازخاطراتت دیگر چیزی در خاطرم نمانده است
هر چی بین ما بود دیگر تمام شد و شکست
ما از اول هم سهم یکدیگر نبودیم تقدیر عشق مان برای
هم نبود
دیگر هم نمی توانیم بیشتر ازاین با هم بمانیم
گاهی رفتن و جدایی بهترین انتخاب می شود بین ما
شاید تنهایی سهم من و تو باشد
شاید جدایی راهی تازه برای زندگی دوباره ی تو باشد
من می خواهم تو باشی اما من نباشم
من قلبم بشکند اما قلب تو ترکی بر ندارد
گاهی رسم عاشقی این می شود که دیگر عشقی نباشد
دل بی وفا
ای دل ببین یک عمر مستی کردنم را
سالها در کنار تو به انتظار آمدنت به عشق تو وفادار بودم
حال که با بی وفایی تمام رفتی و تنهایم گذاشتی
ای دل ببین زهر این جدایی را
ای دل چوب عمری بی وفایی را بخور
رفتی و مرا با تمام دلتنگیهایم دلتنگ گذاشتی
خنده ای بر روی تمام خاطراتت کردی و رفتی
من نمی دانستم روزی این عشق به پایان می رسد
این دل نمی دانست که پرستوی عشق مان روزی کوچ می کند
ای دل ببین این عشق بی سرانجام چه خنجری به قلبم زد و رفت
هم شکست و هم شکستم داد این دل بی وفا
آنکه برابرت ایستاده بود من بودم
نگاه نکردی حالا شاید آوایی بشنوی از صبحی زلال
منم که می خوانم
شاید گلی را ببینی با رنگ های تنهایی غروب
منم که روییده ام
در نیم روزهای پاییز اگر روی برگردانی
یال اسبی در انبوه برگ ها در گذر است
منم که می تازم
در چشمه ساران بهار
اگرنشستی چشمی آنجاست
منم که نگاهت می کنم
آنکه برابرت ایستاده بود من بودم
نگاه نکردی